به مناسبت دههء فجر بود که از طرف گلدختر عزیز، برای شرکت در این موج وبلاگی دعوت شدم اما همانطور که همان روز به خودشان هم گفتم، به دلیل مشغلهء زیاد نتونستم بنویسم.
الآن بعد از دههء فجر و حتی ماه بهمن، هم حیفم آمد که در این حرکت زیبا شرکت نکنم و هم گفتم که دعوت دوستان را اینگونه تشکر کرده باشم.
برعکس حامد که از عنوان نوستالژی برای این موج وبلاگی استقبال کرده، من این نامگذاری را صحیح نمیدانم. چه اینکه به وبلاگها که سرمیزنی نوشتهها، خود گویای دلیل حرفم هستند. به نظرم ابتدا باید کسی واژه نوستالژی را برای بعضیها تعریف می کرد بعد از آنها می خواست در موردش بنویسند. به کار بردن خودِ این واژه در جملاتِ نوشتهها هم جالب است و اگر کسی کمی دقت به خرج دهد خود بر این امر واقف میشود که یا نام گذاری به این عنوان برای این حرکت اشتباه بوده یا اکثرا مفهوم آن را درست متوجه نشدهاند.
به هر حال من هم مینویسم. هم خاطره میگویم، هم سوتیهایم را لو میدهم، هم شعار میدهم و هم نوستالژیام را بیان میکنم!
اصلا شاید از همان کلاس اول دبستان، نوعِ برگزاریِ جشنها بود که باعث شد من زیاد از جشنهای دهه فجر خوشم نیاید! جشنهای کلاسِ اول و دومِ دبستان برای ما همیشه همراه بود با تجمع چهارصد دانش آموز در یک نمازخانهء دویست نفری و اجرای چند برنامهء مثلا خندهدار و مسابقهء ماست خوری و سیب گاز بزنی و بعد هم نمایش فیلمِ پلنگِ صورتی و رابینهود! شاید بهترین قسمت برنامه برای من همین نمایش فیلمِ رابینهود بود که آن هم به خاطر بوی گندِ جوراب برایم غیر قابل تحمل بود! هیچ موقع یادم نمیرود که کلاس دوم دبستان، وقتی آقای شریفی معلمِ پرورشیمان من را در گوشهء حیاطِ مدرسه دید و علت را جویا شد، به محضِ اینکه گفتم از بوی جوراب فرار کردهام چنان خندهای سر داد که همهء در و دیوارِ حیاطِ مدرسه به لرزه در آمد! بعد هم به نمازخانه در طبقهء سوم مدرسه رفت و میکروفن را گذاشت جلوی تلویزیون بزرگِ مدرسه که حداقل من صدای رابین هود را بشنوم!
کلاس سوم ابتدایی را به خاطر شغل پدر، مجبور شدیم در شهرِ سیاهِ شیراز بگذرانیم. اینکه این صفت را برای شیراز بیان میکنم داستانش طولانی است و خدای نکرده توهینی به اهالی خونگرم شیراز محسوب نشود. فقط همینقدر بگویم که بدترین خاطراتِ دوران تحصیلم از ابتدایی تا دانشگاه مربوط به همان کلاسِ سوم و شیراز است. شاید مهمترین دلیلش هم این بود که برای من که تا آن زمان پایم را از شهر زیبای اصفهان آن طرفتر نگذاشته بودم، خیلی سخت بود که بخواهم یکسال از عمرم را در شهری بگذرانم که همیشه گوشه گوشهء خیابانهایش پر از آشغال بود و از در و دیوارش سیاهی میبارید. این جدای از دردِ غربت و نداشتنِ رفیق و مسخره شدن به خاطر لهجهء اصفهانی و غیره بود.شاید به همین دلیل است که بعد از گذشتِ سالها هیچ گاه دلم راضی نشده که حتی برای یکبار به شیراز سفر کنم. خلاصه اینکه دههء فجرِ شیراز هم بی هیچ برنامهء خاصی گذشت. تنها خاطرهای که خوب در ذهنم مانده آقای صفدری ناظم سختگیرمان است که مثلِ همیشه با چوبدستی بزرگش بالای پلههای زیر زمینِ مدرسه- که از آن به عنوان نمازخانه استفاده میشد- ایستاده بود و از فرار بچهشیرازیها از جشن جلوگیری میکرد.
کلاس چهارم را به شهرِ خودمان برگشتیم اما به دلیل اینکه برادرم را در مدرسهء قبلیِ من ثبت نام نکردند، مجبور شدیم به خاطر اینکه با هم باشیم، به مدرسهء دیگری در نزدیکیِ خانهمان برویم.مدرسهء ما تازه ساز بود تا آنجا که همان روز اول، خودمان میز و نیمکتها را به کلاسها بردیم! جشنهای آن سال را خوب یادم هست که چقدر فعالانه در آن شرکت میکردم و هر موقع هم که چیزی کم و کسر بود، به درخواست آقای سعیدی معلم پرورشیمان به خانه میآمدم و آن رابرای مدرسه میآوردم! دقیقا همان روزِ جشنِ 22بهمن بود که آبدارچیِ مدرسه یادش رفته بود درون سماور آب بریزد و سماور مدرسه سوخته بود! من هم به خانه آمدم و یک کتریِ بزرگ برای مدرسه آوردم!
کلاس پنجم را هم در همان مدرسه گذراندیم. خاطرهای که از جشنِ 22 بهمن آن سال دارم برنامهء همخوانی قرآن توسط من و برادرم بود که برای بچهها خیلی تازگی داشت! چون به نظرم آن روزها همخوانی قرآن تازه درآمده بود!
دوران راهنمایی از بهترین دورانِ تحصیلِ من بود. از طرفی همراه با بهترین دوستانِ کلاسِ چهارم و پنجم به جمعِ دوستانِ کلاس اول و دوم ابتدائیام پیوسته بودم و از طرفی به دلیل داشتن یک مربی پرورشی قوی به نام آقای مُهری رقابتی شدید بین بچهها برای حضور در فعالیتهای پرورشی مدرسه وجود داشت که من هم در این رقابت توانستم خودم را در گروه سرود و گروهِ تئاترِ مدرسه جا کنم! که با اعتراض بقیه بچهها مجبور شدم از میان آن دو یکی را انتخاب کنم و من هم گروه سرود را انتخاب کردم. در آن سه سال دوران راهنمایی، همیشه گروه سرودِ ما در رأس مقامهای شهرستان و استان بود و با تلاشِ آقای مهری توانستیم حتی یک مقامِ کشوری هم کسب کنیم. شاید مهمترین نوستالژیِ من در دههء فجر مربوط به همین دوران باشد. زمانی که کلاس سوم راهنمایی بودم و برای اجرای سرود در جشن پیروزی انقلاب به دانشگاه اصفهان دعوت شدیم. سال 76 بود و اولین سالِ ریاست جمهوریِ خاتمی. فضای کلیِ کشور هم پیش به سوی یک انفجارِ فرهنگی. اصلا کسی برای شهید و شهادت تره هم خورد نمیکرد، حالا ما با یک سرود آمده بودیم در مورد شهید! سالن مملو بود از جمعیت و برای ما که همیشه در مدارس و مساجد و کانونها برنامه اجرا کرده بودیم، با نوعی استرس همراه بود. مخصوصا تیپی از افراد جلوی ما نشسته بودند که به حکمِ دانشجو بودنشان زیاد اهلِ این برنامهها نبودند. اکثرا دخترانِ بدحجاب با صورتهای آرایش کرده در حالِ خوردنِ تنقلات! چند برنامه اجرا شد و نوبت به اجرای ما رسید. مجریِ برنامه ما را معرفی کرد و ضمن خواهش از گروه ما برای استقرار در جایگاه، گفت: برای سلامتیشان صلواتی ختم کنید! ملت هم به جای صلوات با سوت و کف و جیغ ما را تا بالای سن همراهی کردند!
به هر حال آهنگِ سرود پخش شد و ما شروع کردیم به خواندن:
گلِ سرخِ پر پرِ من پر پرِ من ... شده داغت باور من باور من ... تو به خونت خفته ولی ...
در این هنگام بود که اشک از دیدگان همهء حضّار جاری شد. زن و مرد و پیر و جوان گریه میکردند...
ز شهیدان، ز شهیدان، ز شهیدان چنین ندا آید... گلِ لاله، گل لاله، گل لاله تو را دفاع باید...
اواسط اجرای سرود بود که آن حالِ خوش به خودِ ما هم سرایت پیدا کرد و بچهها که اکثرا هم فرزند شهید بودند، با چشم گریان سرود را میخواندند. این حال و هوا حتی تا پایانِ برنامه هم ادامه داشت تا جایی که به چشمِ خودم دیدم هنگامی که ما از پلههای جایگاه پایین میرفتیم، همان دخترکانِ بزک کرده چارقدهایشان را جلو کشیده بودند و داشتند مثل ابر بهاری گریه میکردند.
آن روز به طور مفصل با شیرینی و شربت پذیرایی شدیم. مسئولین برنامه هم با هدیهای که به ما دادند خوشحالیِ ما را کامل کردند. بعد از آن هم آقای مهری ما را به سینما بردند و برایمان بستنی خریدند و خلاصه اینکه خیلی خوش گذشت. فردا که هدایا را تقسیم کردند، دیدیم هدیهمان یک ساعت مچی اُماکس است که من از همان روز بستم روی دستم و تا همین پارسال که داشتمش هیچگاه خراب نشد! پارسال هم با خانواده برای تفریح به بیرون از شهر رفته بودیم که ساعتم گم شد. تنها خاطرهای که همیشه دلتنگش هستم خاطرهء شیرینِ آن روز است که هیچگاه از ذهنم بیرون نمیرود.
فکر کنم تااینجا حقِّ مطلب را ادا کردهام و به اندازه کافی طولانی هم نوشتهام.از اینجا به بعد را برای دل خودم مینویسم، هرکس حوصلهاش را ندارد نخواند!
دوران دبیرستان هم از شاخصترین دوران تحصیل من بود. چه اینکه ما در همان مدرسهء خودمان مانده بودیم و دبیرستان کناری به مدرسه مامنتقل شده بود! یعنی همان کلاسها و همان مستخدمین و همان فضا! از این رو احساس قدرت بیشتری میکردیم. مدرسه مدرسهء خودمان بود و ما هم اختیار دارش!
در مدرسهء ما رسم بر این نبود که هر روز یک کلاس جشن برگزار کند.یا هر کس کلاس خودش را تزئین کند یا رقابتی برای برگزاری جشن وجود داشته باشد. اصلا از ابتدایی به یاد ندارم اینگونه بوده باشد بلکه همیشه یک گروه خاص بودند که با هدایت مربّی پرورشی جشن بزرگ پیروزی انقلاب را برگزار میکردند. آن سال هم ما تازه به دبیرستان رفته بودیم، یا به عبارت بهتر دبیرستان تازه به مدرسهء ما آمده بود! و ما علی رغم اینکه با همان حسّ و حالِ سال سوم راهنمایی که خودمان رابزرگتر مدرسه حساب میکردیم و مدرسه را ارث اجدادیمان میپنداشتیم، از سوی سال بالاییها در برگزاریِ جشن دههء فجر شرکت داده نشدیم! این شد که ما هم تصمیم گرفتیم یک جوری از ایشان حال گیری کنیم! اما هر چه فکر میکردیم به ذهنمان نمیرسید که چگونه و به چه روشی این کار را انجام دهیم! زمان گذشت تا اینکه روز جشن فرا رسید. گروهِ ما که اکثرا از کلاس اول ابتدائی با هم بودیم و شاید اگر همه را جمع میکردیم به سی چهل نفر هم میرسیدیم همچنان ناراحت بودند تا اینکه دیدیم یک گروه سرود از بچههای دبستانی برای اجرای سرود به مدرسه آمدند.من و یکی دیگر از بچهها رفتیم جلو و ضمن خوش و بش به چندنفرشان پیشنهاد دادیم که اگر سرود را خراب کنند پیش ما جایزهای بزرگ خواهند داشت! اما همانجا یکیشان مربیشان را صدا زد و ما هم دیدیم اینها بچهتر از آن هستند که با ماهمکاری کنند. این شد که دمِ آخر از یکیشان پرسیدم چه سرودی میخواهید بخوانید؟ گفت: بوی گلِ سوسن و یاسمن آید! تا این را گفت فکری مثل برق از ذهنم گذشت! سریع فکر را بالیدرهای گروه در میان گذاشتم و وقتی موافقت آنها را هم دیدم.دو نفری که خانههایشان نزدیک به مدرسه بود را فرستادیم تا وسایل لازم را بیاورند! یکیشان چادر کهنهء مادرش را آورده بود و آن یکی هم که دیده بود پدر بزرگش به حمام رفته همهء لباسهای پدربزرگ را برداشته بود و آورده بود که عبارت بود از یک شلوار دبیت پاچه گشادِ سیاه با یک کت بزرگِ مشکی و یک کلاه نمدیِ سیاه! همه چیز برای اجرای نقشه آماده بود. وسایل را در همان بُقچه حمامِ باباجون گذاشتیم و منتظر شدیم تا گروه سرود شروع کند. جشنها معمولا در سالن نمازخانهء دانشگاه اجرا میشد که به علت کمبود جا راهروی منتهی به آن را هم موکت کرده و بچهها آنجا مینشستند. ما هم به محض آغاز سرود به یکی از کلاسها رفتیم و دو نفر از بلندقدترین افراد را روی هم سوار کردیم و کت و شلوار و چادر و کلاه را بهشان پوشاندیم و وقتی گروه سرود شروع کرد بخواند: دیو چوبیرون رود فرشته در آید، دیو خودمان را با قر و فر فراوان از کلاس بیرون آوردیم! بیرون آمدن دیو همان و خندهء بچهها هم همان. بچه کوچولوهای دبستانی هم که به محض دیدن این صحنه از خنده روده بر شده بودند دیگر نتوانستند سرود را ادمه دهند و کلا برنامه به هم ریخت! مسئولِ برنامه که کلاس سومی بود به قدری از دست ما عصبانی شده بود که کاردش میزدی خونش در نمیآمد ولی در عوض مدیر مهربانمان آقای منصوری بود که آخر برنامه از عوامل پشت صحنهء نمایش دیو تشکر و قدر دانی کرد که بساطِ خنده رادر روزِ جشن به راه انداخته بود. اینگونه بود که ما هم قدرت خودمان را به سال بالایی ها ثابت کردیم و هم پایه خندهای درست کرده بودیم که تا مدتها زبانزد همهء بچههای مدرسه بود. حالا اینکه چه به سر پدربزرگِ آن بنده خدا که از حمام آمده بود و دیده بود لباسهایش نیست آمد و ماجراهای بعدیش خود داستان مفصلی است که ربطی به نوستالژی دههء فجر ندارد!
سال دوم دبیرستان سال 78 بود و مصادف با اوجِ تازندگیِ جنابِ خاتمی. همان سال که پیرایش ادارات و سازمانها آغاز شده بود و دامنهء آن به مدارس هم کشیده شد. همانسال که از مدیر مدرسه تا آبدارچی و سرایدار مدرسه را هم به جرم دوم خردادی نبودن عوض کردند و صدای هیچ کس در نیامد. مدرسهء ما هم از این گزندِ آقایان دوم خردادی در امان نماند تا آنجا که همهء کادرِ مدیریت مدرسه و حتی دو مستخدم مدرسه عوض شدند و کادری کاملا دوم خردادی و بعضاً ضد انقلاب برای مدرسهء ما تعیین شدند. از روز اول مهر همهء بچههای مدرسه اعتراض خود را به عوض شدن مدیر مدرسه اعلام کردند تا آنجا که کار به تعطیلی کلاسها و تحصن در اداره آموزش و پرورش کشیده شد. پس از آنکه این اعتراض آرام نتیجه نداد، مرحلهء شعار نویسی روی در و دیوار مدرسه و پخش اعلامیه شروع شد و پس از نتیجه ندادنِ آن، کار به ترقه زدن به در و دیوار مدرسه و حتی شیشههای دفتر مدرسه کشیده شد تا جایی که هر چند لحظه یکبار میدیدی یک صدای مهیب ترقه از گوشه و کنار مدرسه میآید و قطع شدنی هم نبود! با شناساییِ عواملِ این کار چند روزی جوّ مدرسه آرام بود اما دوباره ترقه ها شروع شد و هیچ کس هم نمیدانست که چه کسی است که حتی وقتی همهء بچهها سر کلاسند ترقه در میکند! بعدها فهمیدیم که بروبچ به بچهء همسایهء مدرسه که پشت بامش مشرف به حیاط مدرسه بود پول داده بودند که هر چند دقیقه یکبار یک ترقه بیندازد توی حیاطِ مدرسه! خلاصه اینکه این مبارزات ادامه داشت تا اینکه یک روز رییس اداره آموزش و پرورش به مدرسه ما آمد و مدر مراسم صبحگاه گفت که دیگر کار از کار گذشته و مدیر قبلیِ مدرسهتان هم مسئولیت دیگری گرفته و شما هر کاری هم بکنید تعویضِ او امکانپذیر نخواهد بود. مدتی پس از آن روز 13 آبان بود که مربی جدید پرورشی به شدت با آتش زدن پرچمِ آمرکا و اسرائیل مخالفت کرد و به این بهانه که دنیا عوض شده و عصر، عصر گفتگوی تمدنهاست، به هیچ عنوان نگذاشت پرچمی آتش زده شود. ما که به نوعی غافلگیر شده بودیم و میدیدم دیگر کار از کار گذشته، تصمیم گرفتیم جواب وی را در برنامههای بعدی بدهیم. از همان روز مبارزات بچهها رنگ و بوی سیاسی به خود گرفت و در هر برنامهای به نوعی پاسخ کادر جدید مدرسه داده میشد.روزها گذشت تا اینکه رسیدیم به ایام پیروزی انقلاب. هر چه صبر کردیم دیدیم از سوی مدرسه هیچ تدارکی برای برگزاری جشن دیده نمیشود. روز 21 بهمن هم فرا رسید و هیچ جشنی برگزار نشد.صبح روز بیست و یکم بود که مستخدم مدرسه با سینیِ شیرینی وارد کلاس شد و به مناسبتِ دههء فجر خواست که کامِ ما را شیرین کند! اینجا بود که فهمیدیم آقایان میخواهند با یک شیرینی سر و تهِ قضیه را هم بیاورند! همانجا هستههای اولیّه برای مقابله با این اقدام ضد انسانی! و ضد انقلابیِ کادرِ مدرسه تشکیل شد و به نیم ساعت نکشیده تصویب شد که امروز مدرسه به مناسبت جشن 22 بهمن تعطیل است! زنگ تفریح زده شد و این موضوع بین همه پخش شد و به غیر از عدهای خر خوان، فوج فوج دانش آموزان بودند که دوچرخههایشان را بر میداشتند و از مدرسه بیرون میرفتند و کسی هم جلودارشان نبود. بعد از رفتنِ ما ناظم مدرسه که اوضاع را چنین دیده بود دستور داده بود درب مدرسه را ببندند و میکروفن را آورده بود توی حیاط مدرسه و به بچهها اخطار کرده بود اگر کسی پایش را از مدرسه بیرون بگذارد نمره انظباطش صفر خواهد بود! بااین وجود به غیر از کلاس اولی ها تقریبا بقیه کلاسهای مدرسه تعطیل شده بود! ما هم که میدانستیم از طرف مدرسه به خانههایمان تلفن خواهد شد همگی هماهنگ کرده بودیم که بگوییم: توی مدرسه جشن بود و از بس برنامههایشان بی مزه بود ما خسته شدیم و آمدیم خانه! و ناظم بیچارهء مدرسه به هر خانهای که زنگ زده بود شنیده بود که پسرم میگوید: «توی مدرسه جشن بود و از بس برنامههایشان بی مزه بود ما خسته شدیم و آمدیم خانه!» قضیه به همین جا ختم نشد. روز 23 بهمن هم که به مدرسه آمدیم یک اعلامیهء شدیدالحن بر علیه مربی پرورشی مدسه پخش شد در حالی که کاریکاتوری از وی در کنارش چاپ شده بود که داشت پرچم آمریکا را آتش میزد! البته اینها کار که بود خدا می داند! چون مطمئناً اگر کس دیگری غیر از خدا میدانست حتما آن بنده خدا از مدرسه اخراج میشد! من فقط تا اینجای قضیه را میدانم که همهء اعلامیهها در روز قبل که مدرسه تعطیل بود با دستگاه زیراکس مدرسه چاپ شده بود!!!
سالِ سوم دبیرستان اینجانب برای شورای دانش آموزی کاندید شدم که در مرحلهء اول توسط شورای نگهبانِ مدرسه تایید صلاحیت نشدم و رد شدم! همانروز با عدهای از بچه ها به دفتر مدرسه رفتیم و به این قضیه اعتراض کردیم و گفتیم شما که خود برای کشور به این بزرگی شورای نگهبانی که در قانون اساسی آمده را قبول ندارید چگونه است که الآن در یک محیط به این کوچکی خودتان برای خودتان نظارت استصوابی به راه انداختهاید، آن هم به طور غیر قانونی؟! شما که شعار زنده باد مخالف من سر میدهید چطور است که حتی کاندید شدن یکی که دانش آموز شماست و فقط از نظر سیاسی با شما اختلاف نظر دارد را بر نمیتابید؟ صحبتهای فراوانی کردیم و آنها هم بهانههای بسیار میآوردند ولی در آخر چون معدل من خیلی خوب بود، راه را بر هرگونه بهانهای بست و این شد که ما کاندید شدیم! رای گیری انجام شد و اینجانب با بالاترین رای شدم عضو شورای دانش آموزی مدرسه! جناب مدیر که گویا از این امر شوکه شده بودند، دستور دادند دوباره آراء را بازشماری کنند تا شاید از این طریق نفر دوم که شخصی بسیار نزدیک به افکار سیاسی او بود بالاترین رای را بیاورد که اتفاقا این بار یکی دو رای بیشتر به من اضافه شد! تا آن زمان رسم بر این بود که کسی که بیشترین رای را آورده بشود رییس شورای دانش آموزی اما جناب مدیر آن سال دستور دادند که به مجلس محترم شورای اسلامی اقتدا کنید و دو نفر اول کاندیدا شوند و برای ریاست رای گیری شود! که باز هم ما شدیم رییس شورای دانش آموزی! جشن 22 بهمن آن سال به بهترین نحو ممکن انجام شد اما مهمترین خاطرهای که از آن روزها دارم مخالفت کادر مدرسه با نصب عکس شهدای انقلاب به دیوارهای مدرسه بود به بهانهء اینکه این عکسها در روحیهء دانش آموزان تاثیر بد میگذارد!
سال سوم هم گذشت و علی القاعده ما باید از آن مدرسه میرفتیم اما به لطف خدا و تلاش شورای دانش آموزی، با نامه نگاریها و دیدارهایی که بامسئولین آموزش و پرورش داشتیم قرار شد مقطع پیش دانشگاهی هم در مدرسه ما دائر شود و این شد که ما باز هم در آن مدرسه ماندگار شدیم!
دورهء پیش دانشگاهی شروع شد و ما هم چسبیدیم به درس! آن زمان مثل الآن نبود که دروازهء دانشگاهها به قدری گشاد باشد که هر ننه قمری در دانشگاه قبول شود. آن زمان دانشگاه رفتن رتبهء پایین میخواست و زندگی همه هم وابسته به قبولی در دانشگاه! هر چند که در دورهء پیش دانشگاهی به علت پیش رو بودن کنکور آن تب و تاب اولیه را برای کار اجرایی نداشتیم اما باز هم هر از چندگاهی مدرسه از دست شیطنتهای ما در امان نبود! هیچ گاه یادم نمیرود صبح روز 22 بهمن بود و ناظم مدرسه داشت پشت تریبون صبحگاه صحبت میکرد که ناگهان یکی از بچهها – همان که آن روز لباسهای پدربزرگش رادر حمام دزدیده بود!- با آرامش خیال سوار بر یکی از این دوچرخههای سیرک که چرخ جلویش بسیار کوچک و چرخ عقبش بسیار بزرگ است وارد مدرسه شد. وارد شدن او همان و خندهء شدید بچهها هم همان! ناظم مدرسه ابتدا سعی کرد اعتنایی نکند اما بعد که اوضاع را چنین دید به حالت قهر به درون دفتر رفت! هنوز چند ثانیه از رفتنِ ناظم به درون دفتر نگذشته بود که همهء معلمان هم به حیاط مدرسه آمدند و با انگشت رفیقِ ما را به هم نشان میدادند و میخندیدند. رفیق ما هم ابتدا چند دوری در مدرسه زد و بعد رفت دوچرخهاش را با یک قفل بسیار بزرگ و زنجیر دانه درشت و سنگین به میلههای کنار حیاط بست. به قدری این صحنه خنده دار بود که همهء صفهای صبحگاه به هم ریخت و من و یکی دیگر از بچهها روی زمین افتادیم و از خنده روده بر شدیم تا آنجا که بچهها رفتند برای قطع خندهء ما دونفر، آب آوردند و ریختند روی صورتمان!
22 بهمن سال پیش دانشگاهی هم اینگونه گذشت و سال بعد هم ما رفتیم دانشگاه! که متاسفانه در دانشگاه از این خبرها نبود!
هر چند بعید میدانم کسی جز خودم این متن طولانی را بخواند اما ارزش نوشتنش را داشت. چون میماند! تازه من سعی کردم بسیار خلاصه کنم و بقیهء ماجراها را ننویسم! دوستان میدانند که اگر حسّ خاطره گوییِ ما گل کند دیگر کسی جلودارش نیست. از طرفی فکر میکنم شاید به همین دلیل، ما را در زمرهء اولین دعوت شدگان قرار دادند! باز هم تشکر میکنم از کسانی که این موج وبلاگی را به راه انداختند و از همهء کسانی که نوشتند و از همهء کسانی که خواندند!